سید عباس که بزرگ سادات بود با اذان صبحش خانه را بیدار می کرد و نمازش را توی امامزاده می خواند از همان طلوع آفتاب تا دم دمای غروب سید بر در آستان امامزاده می ایستاد و مردم برای تبریک به امامزاده و بزرگ سادات همه به آنجا می رفتند.
تنها خاطره ای که از سید عباس در ذهنم مانده مثل فیلم های دهه چهل و پنجاه خش دار است اما پر از روح و طراوت! سید عباس با عمامه ای مشکی و دو شال سبز یکی بر گردن و دیگری دور کمر در میان مردم مشغول پخش کردن سکه عیدی بود همین. شال سبز سید عباس مثل خودش بین مردم حرمت داشت هر وقت اختلافی، دعوایی توی روستا پیش می آمد شال سید عباس که وسط می آمد جمیت کنار می رفتند و می گفتند به حرمت شال سید عباس. هنوز بعد از 30 سال از رفتن پدر بزرگ، شالش توی امامزاده کنار منبر آویزان است گر چه اعتقاد مردم کمتر شده است ولی هنوز گره گشای برخی اختلافات توی روستا است.
آن سال، سکه یک تومانی، عیدی عید غدیر بود. چه ازدحامی می شد برای گرفتن سکه عیدی سید عباس. بارها در همان حال کودکی فکری خودش را به درو دیوار ذهنم می زد که یک بار بی جا و ناخود آگاه از زبانم پرت شد بیرون: «آخه یک تومان که این قدر شلوغ کردن ندارد! فلانی عید نوروز 100 تومان عیدی میده!» آن روز پدر به جای جواب با لبخند برایم سوره کوثر را خواند و شاید امید داشت روزی معنای برکت را بفهمم...