یک تا ده

یک تا ده

وقتی پدرم در مسجد کوچک شهر امام جماعت بود پسری ده ساله بودم. همیشه پای ثابت تکبیرهای نماز آنجا بودم. مسجد رفتن را دوست داشتم اما دهه اول ذیحجه برای من چیز دیگری بود. هر کاری داشتم وقت نماز دهه اول خودم را می رساندم. نمیدانم چرا؟ ولی عاشق صدای پدرم بودم. وقتی با آن لحن خاص، شمرده شمرده می خواند (وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً) آرام می شدم ;هر چند معنای آن جملات را نمی فهمیدم. تکبیر هایم لحنی آرام داشت. پدرم می گفت حس آرامش دارد. شاید به خاطر تشویق من این را می گفت. برخلاف آرامش تکبیر ها خیلی ناآرام بودم، عجله داشتم و صبر در کارم نبود. به خاطر همین همیشه دست و پایم زخم می شد یا به وسایل خانه گیر می کرد یا به در و دیوار می خورد. آنقدر تند حرف می زدم که مجبور می شدم چند بار با دور کند حرفم را تکرار کنم تا نفر مقابلم بفهمد چه می گویم. کم کم بزرگ شدم و به توصیه پدرم قصه های انبیا را می خواندم تا صبر کردن را یاد بگیرم. داستان های حضرت موسی علیه السلام را دوست داشتم. از گاو بنی اسرائیل تا کوه طور و رفتن پیش فرعون همه اش جذاب بود اما داستان رد شدن از رود نیل عذابم می داد. چقدر خونسردی می خواست این تعداد را از دل خطر رد کنی! چقدر آرامش داشتی کلیم خدا! البته آرامش ایشان گاهی به عصبانیت تبدیل می شد. وقتی خدا سی روز وعده را چهل روزه کرد و و وقت برگشت به جای عبادت خدا یک گوساله بیشعور را دید که یک مشت از گوساله نفهم تر دورش مشغول خم و راست شدن بودند. هرچند ده روز تاخیر هم خیلی زیاد بود و اگر من جزء قوم بنی اسرائیل بودم حسابی کلافه می شدم.

بعد از ازدواج فکر میکردم برای بچه دار شدن نباید عجله کرد یا اینکه بچه دار شدن را در برنامه تربیتی«چگونه در دو سال میتوان صبور شد» جا داده بودم. هرچه بود بعد از چند سال هدیه خدا قسمت ما شد.

وقتی متوجه شدم فرزندمان پسر است نام جواد را انتخاب کردیم.خیلی امیدوار بودم آخرین روز ذی القعده که شهادت امام جواد ع بود به دنیا بیاید. تقریبا مطمئن بودم و به همه می گفتم آماده باشند.باز هم بی تاب بودم. روز شهادت تمام شد ولی خبری نشد.خیلی پکر شدم.ضایع شده بودم.به تقویم خیره می شدم و روزهای مهر ماه را زیر و رو می کردم. همسرم آرام بود.سرش به کار خودش بود. وقتی مثل اسفند روی آتش بودم بی خیال می گفت: (پسرت که چیزی سرش نمیشه! بذار چند تا نماز (وواعدنا) در گوشش بخونم بعد به دنیا بیاد). شب ها پیاده روی می کردیم. آخر همه حرفها میگفتم پس کی می یاد؟دوست داشتم بدانم صورت پسرم چه شکلی است؟دست ها و پاهایش شبیه من است یا مادرش؟اصلا مو دارد؟ بعد از دعای عرفه دلتنگ شدم.دوست نداشتم نماز دهه اول را از دست بدهم. انگار یک دوست قدیمی را بدرقه می کردم . یک دوست با صفا و با مرام که فقط سالی یکبار به من سر می زد. درآن ده شب با او درد دل می کردم و از چشم به راه بودنم شکایت می کردم.احساس تنهایی می کردم و انگار همین وعده خدا به موسی(علیه السلام) آرامم می کرد. آن سال دوست من رفاقت را در حقم تمام کرد. وقتی می خواندم ( وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ) رفیقم جواب می داد: آرام باش و فقط از یک تا ده بشمار! هر شب می گفت اما من نشنیدم تا اینکه فرزندم روز عید قربان به دنیا آمد.

لینک کار در وبلاگ 

 

 

آثار نوشتاری

ارسال پیام