بسم الله الرحمن الرحیم
از بازار رد می شوم. حجره ها از کالاهای پر زرق و برق پر شده و صاحبان حجره سرگرم خرید و فروش هستند. انگار از وسط کندوی زنبورها رد می شوم. بازار ری باشکوه تر از آن چیزی بود که در بغداد شنیده بودم. با این همه دوست دارم از مسیری دیگر به منزل استاد برسم. از زمانی که شنیدم آنچه به دنبالش بوده ام نزد ایشان است برای این سفر لحظه شماری می کردم. چندی پیش بود که در مجلس استادم محمد بن نعمان قرار شد در راه سفر به طوس و زیارت امام هشتم(ع) به ری بیایم تا محضر شیخ را درک کنم.
به انتهای بازار می رسم. سر و صدای فروشندگان و خریداران کم شده و می توانم نشانی منزل شیخ را دوباره بپرسم. پیرمردی در حجره کوچک گیوه دوزی مشغول کار است. حجره اش پر از گیوه هایی است که منتظر پای مشتریها نشدند و با سندان های چوبی روزگار به سر می برند. جلو می روم و سلام می کنم. با لبخند نگاهم می کند و جواب می دهد.
( منزل حضرت شیخ ابن بابویه از کدام سمت است؟)
پیرمرد به احترام نام شیخ بلند میشود، گیوه و درفش را کنار می گذارد و دستم را میگیرد:
( شما از آشنایان ایشان هستید؟)
(خیر از بغداد به قصد زیارت ایشان آمده ام.هرچند از اهالی همدان هستم.) پیرمرد شانه ام را می بوسد و می گوید: (زیارت قبول! ای کاش زیارت اهل بیت علیهم السلام نصیب ما هم می شد.) با او تا خانه شیخ از اوضاع شیعیان ری می پرسم. از پیرمرد خداحافظی می کنم. روی سکوی کنار خانه شیخ می نشینم. نمیدانم از کجا باید شروع کنم؟ آنچه باید بگویم را در ذهن میگذرانم. درهای خانه باز است. داخل می شوم. حیاط بزرگ و درخت های منظم و گلهای رنگارنگ منزل شیخ را دیدنی کرده است. قسمتی از عمارت را با گلیم آماده پذیرایی میهمان کردهاند. جلو می روم و سلام می کنم. شیخ آماده رفتن به مسجد است. قبای کرباسی قهوه ای بر تن دارد و دستاری سفید بر سر بسته است. چقدر ساده و با وقار به طرفم قدم بر می دارد. به پیرمرد گیوه دوز حق میدهم که برای نام این مرد به احترام بایستد. مرا در آغوش می گیرد و دستور پذیرایی از زائر عتبات را می دهد اما من دوست دارم با ایشان باشم. راهی مسجد می شوم. در راه طاقت نمی آورم و می پرسم:
(حضرت شیخ مدتی با دوستان خویش درباره کلمه( انفسنا) در آیه مباهله گفتگوی بسیار کردیم. هرچند دلیل قطعی بر تطبیق این کلمه بر وجود امیر مومنان(ع) وجود دارد اما نمی دانم در مواجهه با مخالفین آن دلایل کفایت می کند یا خیر؟) شیخ در حالی که در راه به سلام های مردم پاسخ می دهند می گوید: (مرد جوان! در مورد دلائل عقلی کسی بهتر از محمد بن نعمان سراغ ندارم.اما حال که زحمت سفر به خود داده ای تحفه ای دارم که بعد از اقامه نماز به شما هدیه خواهم کرد.) بعد از نماز به منزل ایشان می روم و منتظر می نشینم.شیخ اوراقی را با احترام از کتابخانه اش بر میدارد و در حالی که در جستجوی قسمتی از نوشته های آن است می گوید:( به درخواست صاحب بن عباد وزیر آل بویه، سخنان مولایم علی بن موسی الرضا(ع) را جمع آوری کرده ام.سخنی از ایشان را به شما خواهم داد اما بدان ما شاگرد امامانی هستیم که هدفشان از صحبت با مخالفان چیره شدن و شکست دادن آنها نبود.اگر بتوانیم سخن حق را به آنها برسانیم وظیفه خویش را انجام داده ایم) سخن شیخ عطر دل انگیزی دارد. انگارباری از دوشم برداشته می شود و قلبم آرام می گیرد.
از منزل شیخ بیرون آمدم و به کلام امام هشتم(ع) فکر می کنم. (مراد از انفسنا در آیه شریفه علی بن ابی طالب(ع) است.او جان پیامبر (ص) است.) اگر کسی از من دلیل بخواهد داستان قبیله بنی ولیعه را خواهم گفت؛ همانگونه که حضرت رضا(ع) علمای زمان خویش را به وسیله آن به سکوت واداشت. فرمود رسول خدا (ص) به آنها وعده دادند کسی را می فرستم که نفس من و مانند من است.
هنوز نیامده دلتنگ زیارت مولایم علی (ع) شدم. جان رسول خدا(ص) همگان را شیفته خود می کرد اگر دلها گرفتار تعصبات نبود. میخواهم دلم را به دست مولایم بدهم تا مرا پاک کند از همه بدی ها و جهالت ها...کمکم کند تا شیرینی نامش را به همگان هدیه کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
از بازار رد می شوم. حجره ها از کالاهای پر زرق و برق پر شده و صاحبان حجره سرگرم خرید و فروش هستند. انگار از وسط کندوی زنبورها رد می شوم. بازار ری باشکوه تر از آن چیزی بود که در بغداد شنیده بودم. با این همه دوست دارم از مسیری دیگر به منزل استاد برسم. از زمانی که شنیدم آنچه به دنبالش بوده ام نزد ایشان است برای این سفر لحظه شماری می کردم. چندی پیش بود که در مجلس استادم محمد بن نعمان قرار شد در راه سفر به طوس و زیارت امام هشتم(ع) به ری بیایم تا محضر شیخ را درک کنم.
به انتهای بازار می رسم. سر و صدای فروشندگان و خریداران کم شده و می توانم نشانی منزل شیخ را دوباره بپرسم. پیرمردی در حجره کوچک گیوه دوزی مشغول کار است. حجره اش پر از گیوه هایی است که منتظر پای مشتریها نشدند و با سندان های چوبی روزگار به سر می برند. جلو می روم و سلام می کنم. با لبخند نگاهم می کند و جواب می دهد.
( منزل حضرت شیخ ابن بابویه از کدام سمت است؟)
پیرمرد به احترام نام شیخ بلند میشود، گیوه و درفش را کنار می گذارد و دستم را میگیرد:
( شما از آشنایان ایشان هستید؟)
(خیر از بغداد به قصد زیارت ایشان آمده ام.هرچند از اهالی همدان هستم.) پیرمرد شانه ام را می بوسد و می گوید: (زیارت قبول! ای کاش زیارت اهل بیت علیهم السلام نصیب ما هم می شد.) با او تا خانه شیخ از اوضاع شیعیان ری می پرسم. از پیرمرد خداحافظی می کنم. روی سکوی کنار خانه شیخ می نشینم. نمیدانم از کجا باید شروع کنم؟ آنچه باید بگویم را در ذهن میگذرانم. درهای خانه باز است. داخل می شوم. حیاط بزرگ و درخت های منظم و گلهای رنگارنگ منزل شیخ را دیدنی کرده است. قسمتی از عمارت را با گلیم آماده پذیرایی میهمان کردهاند. جلو می روم و سلام می کنم. شیخ آماده رفتن به مسجد است. قبای کرباسی قهوه ای بر تن دارد و دستاری سفید بر سر بسته است. چقدر ساده و با وقار به طرفم قدم بر می دارد. به پیرمرد گیوه دوز حق میدهم که برای نام این مرد به احترام بایستد. مرا در آغوش می گیرد و دستور پذیرایی از زائر عتبات را می دهد اما من دوست دارم با ایشان باشم. راهی مسجد می شوم. در راه طاقت نمی آورم و می پرسم:
(حضرت شیخ مدتی با دوستان خویش درباره کلمه( انفسنا) در آیه مباهله گفتگوی بسیار کردیم. هرچند دلیل قطعی بر تطبیق این کلمه بر وجود امیر مومنان(ع) وجود دارد اما نمی دانم در مواجهه با مخالفین آن دلایل کفایت می کند یا خیر؟) شیخ در حالی که در راه به سلام های مردم پاسخ می دهند می گوید: (مرد جوان! در مورد دلائل عقلی کسی بهتر از محمد بن نعمان سراغ ندارم.اما حال که زحمت سفر به خود داده ای تحفه ای دارم که بعد از اقامه نماز به شما هدیه خواهم کرد.) بعد از نماز به منزل ایشان می روم و منتظر می نشینم.شیخ اوراقی را با احترام از کتابخانه اش بر میدارد و در حالی که در جستجوی قسمتی از نوشته های آن است می گوید:( به درخواست صاحب بن عباد وزیر آل بویه، سخنان مولایم علی بن موسی الرضا(ع) را جمع آوری کرده ام.سخنی از ایشان را به شما خواهم داد اما بدان ما شاگرد امامانی هستیم که هدفشان از صحبت با مخالفان چیره شدن و شکست دادن آنها نبود.اگر بتوانیم سخن حق را به آنها برسانیم وظیفه خویش را انجام داده ایم) سخن شیخ عطر دل انگیزی دارد. انگارباری از دوشم برداشته می شود و قلبم آرام می گیرد.
از منزل شیخ بیرون آمدم و به کلام امام هشتم(ع) فکر می کنم. (مراد از انفسنا در آیه شریفه علی بن ابی طالب(ع) است.او جان پیامبر (ص) است.) اگر کسی از من دلیل بخواهد داستان قبیله بنی ولیعه را خواهم گفت؛ همانگونه که حضرت رضا(ع) علمای زمان خویش را به وسیله آن به سکوت واداشت. فرمود رسول خدا (ص) به آنها وعده دادند کسی را می فرستم که نفس من و مانند من است.
هنوز نیامده دلتنگ زیارت مولایم علی (ع) شدم. جان رسول خدا(ص) همگان را شیفته خود می کرد اگر دلها گرفتار تعصبات نبود. میخواهم دلم را به دست مولایم بدهم تا مرا پاک کند از همه بدی ها و جهالت ها...کمکم کند تا شیرینی نامش را به همگان هدیه کنم.